عسل مجانی
مردی روستایی کندوی عسلی داشت. در همسایگی او بقالی بود که خیلی عسل دوست داشت. زنِ بقال، پسری زایید و بقال، مرد روستایی را دعوت کرد. مرد روستایی هم مقداری عسل برای او برد. روز بعد، بقال پیش مرد
نویسنده: محمد رضا شمس
مردی روستایی کندوی عسلی داشت. در همسایگی او بقالی بود که خیلی عسل دوست داشت. زنِ بقال، پسری زایید و بقال، مرد روستایی را دعوت کرد. مرد روستایی هم مقداری عسل برای او برد. روز بعد، بقال پیش مرد روستایی آمد و از او عسل خواست. یک هفته بعد، باز به سراغ عسل آمد. این کار مرتب تکرار میشد.
مرد، روزی تصمیم گرفت درس خوبی به همسایهی حریصش بدهد، برای همین به او گفت: «خودت برو و هر قدر عسل میخواهی، بردار.»
بقال حریص خوشحال شد و با خود گفت: «این طوری خیی خوب شد. حالا میروم و هر چقدر دلم خواست، عسل بر میدارم.»
مرد، همسایهاش را به نزدیک درخت بلوطی برد و گفت: «لانهی زنبورها بالای این درخت است. برو بالای درخت و هر چقدر میخواهی عسل بردارد. فقط مواظب باش به زنبورهایم حرف بدی نزنی، چون آنها زود ناراحت میشوند.»
بقال با خوشحالی گفت: «چه کار به کارشان دارم؟ اصلاً تا دلت بخواهد ازشان تعریف میکنم.»
بعد با عجله از نردبانی که به درخت تکیه داشت، بالا رفت. مرد نردبان را برداشت و در گوشهای پنهان کرد. بقال حریص تا دستش را داخل کندوی عسل برد، زنبورها به طرفش هجوم بردند و سر و رویش را نیش زدند. فریاد بقال به آسمان بلند شد و داد زد: «کمکم کنید، سوختم!»
مرد یک بیل به او داد و گفت: «بگیر، با این زنبورها را بزن.»
همسایهی حریص گفت: «بیل میخواهم چه کار؟»
مرد این بار به او کلنگ داد.
بقال فریاد زد: «کلنگ به چه دردم میخورد؟ نردبان را بیاور.»
مرد گفت: «نردبان؟»
و شروع کرد به گشتن. این طرف دوید و آن طرف دوید. همسایهی حریص که دیگر طاقتش طاق شده بود، خودش را بالای درخت پایین انداخت و با سر و روی باد کرده، در حالی که ناله میکرد، از آنجا دور شد و دیگر هوس عسل مجانی نکرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مرد، روزی تصمیم گرفت درس خوبی به همسایهی حریصش بدهد، برای همین به او گفت: «خودت برو و هر قدر عسل میخواهی، بردار.»
بقال حریص خوشحال شد و با خود گفت: «این طوری خیی خوب شد. حالا میروم و هر چقدر دلم خواست، عسل بر میدارم.»
مرد، همسایهاش را به نزدیک درخت بلوطی برد و گفت: «لانهی زنبورها بالای این درخت است. برو بالای درخت و هر چقدر میخواهی عسل بردارد. فقط مواظب باش به زنبورهایم حرف بدی نزنی، چون آنها زود ناراحت میشوند.»
بقال با خوشحالی گفت: «چه کار به کارشان دارم؟ اصلاً تا دلت بخواهد ازشان تعریف میکنم.»
بعد با عجله از نردبانی که به درخت تکیه داشت، بالا رفت. مرد نردبان را برداشت و در گوشهای پنهان کرد. بقال حریص تا دستش را داخل کندوی عسل برد، زنبورها به طرفش هجوم بردند و سر و رویش را نیش زدند. فریاد بقال به آسمان بلند شد و داد زد: «کمکم کنید، سوختم!»
مرد یک بیل به او داد و گفت: «بگیر، با این زنبورها را بزن.»
همسایهی حریص گفت: «بیل میخواهم چه کار؟»
مرد این بار به او کلنگ داد.
بقال فریاد زد: «کلنگ به چه دردم میخورد؟ نردبان را بیاور.»
مرد گفت: «نردبان؟»
و شروع کرد به گشتن. این طرف دوید و آن طرف دوید. همسایهی حریص که دیگر طاقتش طاق شده بود، خودش را بالای درخت پایین انداخت و با سر و روی باد کرده، در حالی که ناله میکرد، از آنجا دور شد و دیگر هوس عسل مجانی نکرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}